چشمهایش انعکاس دریا را داشت.

بلوگا

اقیانوس آرام بود. مثل هر روز زیبا و با آرامش همیشگی اش دلربا. این آبی بیکران امروز یه مهمون کوچولوی دوست داشتنی داره که همه ماهی ها و نهنگ ها منتظرن تا اونو ببینن.

این مهمون کوچولو، از راه خیلی دوری تا اونجا شنا کرده و تمام این مسیر رو به امید دیدن دوستاش طی کرده. بلوگا تجربه های جدید رو دوست داشت. بهترین وال رقصنده ای بود که همه میشناختن و اتفاقا دوست داشت اولین غروبی که به اونجا میرسه یه اجرای بینظیر داشته باشه. نمیدونم در مورد نیروهای دریایی تا حالا چیزی به گوشتون خورده یا نه؟ ولی امواج آب هم توی سرزمین اریگا میتونن باعث به وجود اومدن اتفاقات عجیب و باورنکردنی زیادی بشن.

بالاخره بلوگا به دوستاش رسید و دیدارها تازه شد. همه منتطر بودن تا نزدیک غروب بشه و بتونن اجرای بلوگا رو ببینن. غروب بود و بلوگا داشت به زیبایی توی آب میرقصید و دور تا دور اون پر از ماهی و نهنگ بود. آخرین باری که از آب بیرون اومد و دور خودش چرخید و دوباره به آب برگشت رو همه دیدن ولی بعد از اون فقط صدای آب بود که ناگهان به گرداب تبدیل شده بود و همه ماهی ها رو به اینور و اونور پرتاب کرد. بلوگا بعد از اون اجرای زیبا دیگه اونجا پیداش نشد ولی بعضی از نهنگ ها میگن بعضی روزا نزدیک غروب میتون بلوگا رو ببینن که هنوزم داره میرقصه ولی انگار بدنش مقوایی شده…

مهسا کاشانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!

منوی اصلی