شاخ هایش حس داشت

هرگز به شاخ هایش دست نزده بود

قوچ

روزی روزگاری در کوهستانی پر از کاکتوس و درخت های خشک و بی آب که میتوانستند تا سال های سال زندگی کنند، یک قوچ زندگی میکرد. قوچ در این کوهستان گرم که وسط ناکجا آباد و زیر نور مستقیم خورشید قرار داشت، تنها بود. دوست های صمیمی قوچ مارمولک و آفتاب پرست و کرم و همه حیوونایی بودن که میتونستن زیر نور شدید خورشید طاقت داشته باشن و زندگی کنن ولی هیچ قوچ دیگه ای توی اون کوهستان زندگی نمیکرد.

قوچ روی سرش دو تا شاخ داشت که هیچ وقت نمیدونست دلیل وجود داشتن این شاخ ها روی سرش چیه؟ مشکل بزرگتر این بود که حتی نمیدونست آیا بقیه قوچ ها روی سرشون شاخ دارن یا نه؟ فقط فهمیده بود که میتونه با این شاخ ها خیلی خوب شکار کنه چون خیلی تیز بودن.

یه روز که قوچ بالای یه صخره بزرگ نشسته بود و خورشید هم که انگار کار دیگه ای جز تابیدن روی اون کوهستان نداشت و با تمام قدرت داشت به صخره ها میتابید، از دور سایه یک مرد رو دید که داشت به اونجا نزدیک میشد.سریع تصمیم گرفت به یه نقطه امن فرار کنه. اما تفنگ مرد دقیقا قوچ رو هدف گرفته بود. قوچ سرعت خودش رو بیشتر کرد و پا به فرار گذاشت اما یک تیر به پای چپش خورد و اونو از صخره ها به پایین پرت کرد. مرد به قوچ نزدیک شد و با دستش شاخ های قوچ رو گرفت و اونو پرت کرد پشت ماشینش. قوچ گرمای دست مرد شکارچی رو روی شاخ های خودش حس کرد و چند دقیقه بعد پشت ماشین در حال حرکت مرد بود. وقتی که مرد به روستا رسید و از ماشین پیاده شد تا قوچ رو به خوته خودش ببره، ناگهان متوجه شد قوچ پشت ماشینش نیست!

مهسا کاشانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!

منوی اصلی