🌵 قوچ در دل کوهستانی فراموش‌شده

در دل کوهستانی خشک و بی‌رحم، جایی که کاکتوس‌ها مثل نگهبانان خاموش در باد ایستاده بودند و درختان بی‌برگ با غرور سال‌ها بی‌آبی را تاب آورده بودند، یک قوچ زندگی می‌کرد. تنهای تنها.

خورشید بی‌وقفه می‌تابید، انگار قصد داشت هر ذره‌ای از سایه را ببلعد. آنجا، وسط ناکجاآباد، هیچ صدایی جز خش‌خش شن‌ها و وزش باد نبود.

قوچ، با دو شاخ خمیده و سنگین روی سرش، هر روز از خودش می‌پرسید:
«این‌ها برای چی‌ان؟ چرا من باید شاخ داشته باشم؟»

او هیچ‌وقت قوچ دیگری ندیده بود. نه در خواب، نه در خاطره، نه حتی در انعکاس آب‌های کم‌عمق. دوستانش مارمولک‌هایی بودند که روی سنگ‌های داغ می‌دویدند، آفتاب‌پرست‌هایی که با رنگ‌شان با خورشید بازی می‌کردند، و کرم‌هایی که در دل خاک پناه گرفته بودند.

اما هیچ‌کدام شاخ نداشتند. هیچ‌کدام نمی‌توانستند به او بگویند آیا شاخ نشانه‌ای از قدرت است، یا فقط باری بی‌دلیل.

گاهی شب‌ها، وقتی باد سرد از میان دره‌ها می‌گذشت، قوچ به آسمان پرستاره نگاه می‌کرد و با خودش زمزمه می‌کرد:
«شاید یه روزی، یه جایی، یه قوچ دیگه‌ای منو ببینه و بهم بگه این شاخ‌ها یعنی چی…»د

🌪️ و ناگهان، تاز آمد…

یک روز، درست وقتی خورشید مثل همیشه بی‌رحمانه می‌تابید و باد داغ از میان دره‌ها می‌گذشت، صدایی متفاوت در کوهستان پیچید. صدایی نرم اما پرقدرت، مثل سم‌هایی که با وقار روی خاک خشک قدم می‌زنند.

قوچ، که زیر سایه‌ی یک کاکتوس خمیده نشسته بود، سرش را بلند کرد. و آن‌جا، در میان موج گرما، تاز را دید.

تاز، اسبی سفید با یال‌هایی سرخ‌رنگ که در باد می‌رقصیدند، مثل شعله‌هایی آرام و زنده. چشم‌هایش برق خاصی داشتند نه از جنس نور خورشید، بلکه انگار از خاطره‌ی باران‌هایی که سال‌ها پیش باریده بودند.

او آرام نزدیک شد، بی‌هیچ ترسی از خارها یا سنگ‌های داغ. قوچ با تعجب نگاهش کرد. تاز لبخند زد و گفت:

«تو تنها نیستی، حتی اگر فکر کنی هستی. من از سرزمینی آمده‌ام که شاخ‌ها قصه دارند. شاید وقتش رسیده قصه‌ی شاخ‌های تو رو هم بشنویم.»

قوچ، که سال‌ها با سوال‌های بی‌پاسخ زندگی کرده بود، حس کرد چیزی درونش تکان خورد. شاید امید. شاید کنجکاوی. شاید شروع یک سفر تازه…

 

 

 

🏜️ آغاز سفر، آغاز دگرگونی

صبحی تازه، با نوری نرم‌تر از همیشه، بر کوهستان خشک تابید. انگار خود خورشید هم فهمیده بود که چیزی در حال تغییر است.

تاز، با یال‌های سرخ که در باد می‌رقصیدند، کنار قوچ ایستاده بود. قوچ، با شاخ‌هایی که حالا دیگر فقط نشانه‌ی تنهایی نبودند، بلکه شاید کلیدی برای کشف چیزی بزرگ‌تر، قدم برداشت.

آن‌ها با هم راه افتادند—از میان خارزارهایی که سال‌ها هیچ‌کس از آن‌ها عبور نکرده بود، از کنار درختانی که زمزمه‌ی باد را به زبان فراموش‌شده‌ی خاک ترجمه می‌کردند.

در طول راه، تاز قصه‌هایی تعریف می‌کرد:
از سرزمینی که در آن شاخ‌ها نشانه‌ی حافظان کوهستان بودند،
از اسب‌هایی که با یال‌های رنگی، پیام‌آور باران بودند،
و از افسانه‌ای که می‌گفت:
«وقتی یک قوچ تنها، با قلبی پر از سوال، راهی سفر شود، کوهستان‌ها بیدار می‌شوند.»

قوچ گوش می‌داد، گام‌به‌گام، با هر قدمی که برمی‌داشت، حس می‌کرد شاخ‌هایش سنگین‌تر نیستند—سبک‌ترند، انگار دارند به چیزی پاسخ می‌دهند.

و در دوردست، جایی که کوه‌ها به آسمان تکیه داده بودند، نوری آبی‌رنگ چشمک می‌زد. شاید مقصد آن‌جا بود. شاید پاسخ‌ها در آن نور پنهان بودند.

🌌 دروازه‌ی آبی، آغاز اریگا

هر قدمی که قوچ و تاز به نور آبی نزدیک‌تر می‌شدند، هوا تغییر می‌کرد. دیگر خبری از گرمای سوزان نبود. نسیمی خنک، مثل نفس‌های آرام زمین، از دروازه می‌وزید.

قوچ حس می‌کرد بدنش سبک‌تر شده. نه فقط از نظر وزن، بلکه انگار بار سال‌ها تنهایی، سوال‌های بی‌پاسخ، و شاخ‌هایی که معنایشان را نمی‌دانست، داشتند آرام‌آرام از دوشش برداشته می‌شدند.

تاز لبخند زد و گفت:
«این‌جا اریگاست. دنیایی که ظاهر، فقط یک پوسته‌ست. این‌جا هر موجودی، هر شیء، با درونش شکل می‌گیره. شاخ‌های تو این‌جا حرف می‌زنن، نه با صدا، بلکه با نور.»

قوچ به دروازه نگاه کرد. نور آبی مثل موجی آرام در هوا می‌رقصید، و در دلش نمادهایی دیده می‌شد: یک پرنده با بال‌های شیشه‌ای، یک درخت که ریشه‌هایش به آسمان می‌رفت، و یک پازل نیمه‌کاره که انگار منتظر دست‌های صبور بود.

تاز ادامه داد:
«در اریگا، هیچ‌کس تنها نیست. حتی اگر تنها به نظر بیاد. این‌جا، هر شاخ، هر یال، هر رنگ، قصه‌ای داره. و قصه‌ی تو هنوز نوشته نشده.»

قوچ نفس عمیقی کشید. برای اولین بار، حس کرد شاخ‌هایش نه فقط بخشی از بدنش، بلکه بخشی از داستانش هستند.

و با هم، از دروازه عبور کردند…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!

منوی اصلی