هارلی چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید...

هارلی در سرزمین سبز رنگی به نام اریگا و در بین بوته زارهایی که بلندی هر بوته اش خیره کننده بود، گاو عظیم الجثه ای به همراه مزرعه داری مهربون زندگی میکرد. مزرعه دار هر روز صبح وارد طویله میشد و برای هارلی علوفه میریخت. روزگار به همین سادگی برای مزرعه دار میگذشت تا زمانی که به سختی مریض شد. از اون روز به بعد همه چیز توی مزرعه تغییر کرد. مزرعه دار به سختی میتونست خرج زندگی خودش رو دربیاره و هارلی هم روز به روز لاغرتر میشد. یه شب که خیلی تاریک بود و نور مهتاب همه جا رو روشن کرده بود، هارلی چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید و همینجوری که داشت برای سلامتی مزرعه دار دعا میکرد، زیر پاهاش لرزش عجیبی احساس کرد….

صبح روز بعد که مزرعه دار به سختی خودش رو به طویله رسونده بود، وقتی در طویله رو باز کرد متوجه شد هارلی اونجا نیست ولی چند گونی سکه به جای هارلی توی طویله بود. سال ها از اون روز میگذره و مزرعه دار هنوز نمیدونه هارلی اون شب کجا رفته و کیسه های پر از پول از کجا اومده؟

مهسا کاشانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!

منوی اصلی