قلمرو یعنی خونه

همیشه میتونی حکمرانی کنی...

از به دنیا اومدن بابلز چند سال میگذشت و همونجوری که توی داستان لکسی هم براتون تعریف کرده بودم، بابلز بینهایت زیبا و دوست داشتنی بود. اون قرار بود یه روزی جای پدرش رو بگیره، بنابراین از وقتی که بچه بود به شکار میرفت و یاد میگرفت چطوری نعره بکشه. آخرین باری که با پدرش به شکار رفت رو خوب یادشه. اون روز داشت تمرین میکرد که از یه صخره پشت سر پدرش بره بالا که یکهو سنگی که زیر پای شیرشاه بود حرکت کرد و شیرشاه رو با خودش به ته دره برد. بابلز از اون روز به بعد جای پدرش رو گرفته بود و اون سرزمین داشت به بهترین شکل ممکن اداره میشد. روزها میومدن و میرفتن و کلی دوست و دشمن جدید پیدا شده بود. یه نفر از یه سرزمین دور به بابلز گفته بود که قراره به زودی توی سرزمینش جنگ بزرگی به راه بیفته که شاید باعث بشه قلمرو بابلز و تمام ساکنین اونجا کوچکتر بشه. اما بابلز به قدرت خودش ایمان داشت. بالاخره بعد از چند سال جنگ بزرگی رخ داد که توی اون جنگ نه تنها بابلز پیروز شد، بلکه قلمرو بزرگتری رو تصاحب کرد.سال های آخر زندگی،  وقتی که بابلز داشت توی بیشه ها استراحت میکرد، نور زیادی رو اطرافش دید. مثل اینکه قرار بود به زودی پادشاه سرزمین دیگه ای باشه..

مهسا کاشانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!

منوی اصلی